vrijdag 8 februari 2008

قسمت اول

قسمت اول: یه بابا
- مطمئنی که بابات همینه؟
- آره. مطمئنم.
- صد در صد؟
- آره. صد در صد.
بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. اولین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.
- اصلا بهش نمی یاد.
سرمو بر گردوندم طرف شارون:
- آره. همه همینو میگن.
شارون با شیطنت پرسید:
دوست دختر داره؟
- خفه . داره می یاد.
بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. اول منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.
- این شارون هست بابا.
بابام به شارون دست داد. بعد گفت:
- پس شارون تو هستی.
شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتم:ما دیگه باید بریم کلاس.
بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.
-اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟
- دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟
- آره. خیلی به تو رفته.
و با صدای بلند خندید.
دویدیم طرف کلاس.
---------
من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به
خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی
خیلی نزدیک.
--------
شیوا؟
- ها؟
- بابات الان چند سالشه؟
سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به بابام حرف بزنم.
.- اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟
سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.
- چی رو بهت نگفتم؟
شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.
- راجب به بابات دیگه.
- شارون؟
-ها؟
- بابام الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟- اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟
بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.
- من میرم دیگه. بای شیوا.
اما از جاش تکون نخورد.من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.
-شیوا؟-
ها؟
- من که منظور بدی نداشتم عزیزم.
- اوکی. اشکالی نیست.
- پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟
-آره. صبر می کنم شری.
و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت:
- دوستت دارم شیوا. مادر جنده.
و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره،
.کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم
.----------
به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم، یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی
فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.شارون گفت: مادار جینده؟
گفتم: آره. به من نمی گی. اوکی؟
- اوکی.
گفتم: اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.
گفت: اوکی
.اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون
بابامو ببینه؟ چرا... مادر جنده... فکر می کردم. چند روزه که با مامانم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر...
- دوستت دارم. مادر جنده...خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.
- من اومدم.... بابا...
------------

Geen opmerkingen: